درگیری های من و خودم

من رها هستم!

درگیری های من و خودم

من رها هستم!

من رها هستم! نمی دانم شاید هم نباشم، اما دلم می خواهد باشم! اینجا هستم که رها باشم بی هیج دغدغه ای...

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

تنها که می شوم

به سرم می زند

جلف ترین و جیغ ترین تاپ و شلورکم را بپوشم

اما نمی دانم

تازگی ها از خودم هم خجالت می کشم

دلم می خواهد برنزه کنم

انگار بیشتر بهم می آید

می خواستم این تابستان بروم فیتنس

میسر نشد!

بماند برای سال دیگر...

  • رها

امروز گفتم

کتاب نمی خواهم برویم لباس بخریم

بعد یاد آن روز ها افتادم

یادش بخیر

شبهایی که زیر پتو

با نور صفحه گوشی

زیرزیرکی کتاب می خواندم

روحش شاد و یادش گرامی!

  • رها

حس می کنم یک نفر هست

سرک می کشد توی زندگیـَم

تمام خاطرات و نوشته های شخصیـَم را می خواند

قضاوتم میکند

دوستی فکر میکرد شبیه یک هیولای چند سر شده است

حالا این فکرمثل خوره افتاده است به جانم

می ترسم

نکند یک نفر همه رازهای مرا بداند...

  • رها
بعد از مدتها
حرفهایی که ته دلم مانده بود را به یک دوست خوب زدم
احساس سبکی می کنم
و لبخند از روی لبم پاک نمی شود
احساس می کنم آدم خفنی هستم
احساس خیلی خوبی است...
  • رها
حوصله ام که سر میرود
سرم را از پنجره بیرون می آورم
بلند بلند شعر می خوانم
عصبانی که باشم
هق هق می کنم
ناراحت که باشم
گله میکنم
دلگیر که باشم
نگاه میکنم
چند باری هم_شاید بیش از چند بار_
هوس پریدنم گرفته
چندباری هم _شاید کمتر از چندبار_
نشسته ام لب پنجره
پاهایم را از بیرون آویزان کرده ام
تکان تکان داده ام
و به آدم ها از لای پاهایم نگاه کرده ام
پنجره اتاقم
بهترین دوست من است...

  • رها
دلم یک اتفاق تازه می خواهد
یک جوری که بلند جیغ  بکشم
و مادرم زیر لب بگوید : دختره دیوانه
خوشحال باشم
یک آدم تازه
یک رابطه تازه
و بعد،
همه چیز تمام می شود
متنفرم از همه شان ...
  • رها

با اینکه امروز روز خوبی بود

دلم می خواهد گریه کنم

نمیدانم چرا انقدر لوسم

تا تقی به توقی می خورد اشکم دم مشکم است

اَه حالم دارد از خودم بهم میخورد

دلم می خواهد چشمانم را ببندم

و

همه چیز تمام شود

شب ها خوابم که نمیبرد

چشمانم را می بندم

و فرض میکنم

که دارم می افتم

پایین و پایین تر

فرو می روم در یک سیاهی بی انتها ...

  • رها
امروز یک نفر خیلی خوشحالم کرد
شاید خودش هم نفهمیده باشد
اما دمش گرم!
گاهی از این آدم ها باید پیدا شوند!
یعنی همیشه باید اینجور آدم ها پیدا شوند
اگرچه یک نفر امروز حالم را بهم ریخت
شاید خودش هم نفهمیده باشد
گاهی هم از این آدم ها پیدا میشوند!
  • رها
یک وقتهایی دل آدم همینجوری یکهویی می گیرد
سر چیز های کوچک اعصابش خرد میشود
حالا اگر این آدم من باشد
خودش را در اتاقش حبس می کند
پلی لیست غمگینش را پلی می کند
لب تخت، کنار پنجره، می نشیند
حتی اگر چله تابستان هم باشد_ زیر لب دعا می کند باران ببارد
اگر بارید که او هم زار زار گریه می کند
اگر نه شروع می کند با خودش حرف زدن
بلند بلند
با اطمینان از آنکه هیچ کدام از آن آدم ها _هفت طبقه پایین تر_
صدایش را نمی شنود
و بعد باز هم زار زار گریه میکند!


پ.ن: پست قبلی چنتایی ایراد داشت؛ و دارد، چون حوصله تصحیحش را ندارم!
پ.ن 2 : من دیوانه نیستم فقط تا حد زیادی لوسم!
  • رها
دلم می خواست نقاشی ام خوب باشد،
یا اینکه بتوانم شعر بگویم،
یک جوری با احساس باشم.
اما نمی شود.
حتی خوی سرکشی هم ندارم که دلم خوش باشد به جسارتم!
من فقط همینم،
نه کوله باری از خاطره دارم؛
و نه حتی قصری از آرزوها برای آینده؛
از زمان دارایی ام تنها حال است!
گاهی عشق قاطی می شود گاهی عیش،
می نویسم
گه گاهی، دلم که بگیرد، خوب می نویسم
گه گاهی ...

  • رها