درگیری های من و خودم

من رها هستم!

درگیری های من و خودم

من رها هستم!

من رها هستم! نمی دانم شاید هم نباشم، اما دلم می خواهد باشم! اینجا هستم که رها باشم بی هیج دغدغه ای...

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی وقتا دلم میگیره

دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم

و با کمی درنگ متوجه میشم همچین کسی تو زندگیم نیست

بعد از اینه حالم بهتر میشه

خوشحال میشم که همین کسی تو زندیم نیست.


+عنوان مطلب فقط یادی از خاطرات قدیمی است، خواستم عوضش کنم ولی بعد با خودم گفتم به درک...

  • رها

لنزهای آبی را از چشم هایش بیرون آورد، چشمانش قرمز شده بود،سرش درد میکرد. دراز کشید


سرش را تکان داد._ انگار بخواهد فکر مزاحمی را از سرش بیرون کند_ لاک سرمه ایش را برداشت. تلویزیون را روشن کرد روی کاناپه نشست. پاهایش را جمع کرد. شروع کرد به لاک زدن، تلفن زنگ خورد زیر لب گفت: حرومزاده حوصله اش را نداشت از برق کشیدش تلویزیون را خاموش کرد روی کاناپه دراز کشید. نفهمید کی خوابش برد...


+کالیگولا را دیدم شاید توضیحی بدهم درباره اش...

  • رها

قسمت دوم

روزی پادشاه شاهزاده را احضار کرد و به او گفت که وقت آن شده هرچه زودتر مثل برادرانش ازدواج کند و نیز گفت که خود را برای ازدواج با دختری که او  انتخاب می‌کند مهیا کند.

شاهزاده قصه ما سالها پیش وقتی همراه با یه کاروان تجاری به کشور همسایه  سفر کرده بود،‌ هنگام استراحت کاروانیان به صحرا رفت تا از مناظر دیدنی کشور همسایه‌شان بازدید کند، همینطور که در دشت و صحرا با اسب به تاخت می‌رفت ناگهان از دور دید توی صحرا یک قصری هست رفت تا به آن رسید و در سایۀ قصر خوابید، از خستگی زیاد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه آن شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر دید، یک جوان خیلی زیبا در سایۀ قصر خوابیده است از بس که پسر خوشگل بود دختر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق پسرک شد و نمیدانست که این پسر شاهزاده کشور همسایه است. دختر پادشاه از روی قصر یک دانه مروارید به صورت پسر انداخت. پسرک از خواب بیدار شد به بالای قصر نگاه کرد دید دختر خوشگلی لب بام قصر است دختر از پسر پرسید:«تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» پسر جواب داد: «من پسر پادشاه کشورم هستم که همراه با کاروانی برای تجارت به اینجا آمده‌ام در بین راه خسته شدم آمدم در سایۀ این قصر خوابیدم، شما کی هستید؟ دختر پادشاه هم جواب داد: منم دختر پادشاه این دیار هستم، شاهزاده هم که با دیدن جمال و زیبایی دختر قند در دلش آب شده بود با شنیدن این موضوع آنقدر خوشحال شد که حد و حساب نداشت، دختر پادشاه هم از او خیلی خوشش آمده بود چند دانه مروارید به او داد و از او خواست تا به قصر بیاید.

  • رها

شاهزاده عاشق

قسمت اول

شاهزاده‌ی جوان و خوش سیمایی در عشق‌آباد زندگی ‌می‌کرد که به راستگویی و درستکاری مشهور بود. او پسر سوم پادشاه و یکی از سرداران سپاه دربار بود که علاوه بر شجاعت و دلاوری در میدان جنگ از هوش فوق العاده‌ای نیز برخوردار بود. از دوران نوجوانی فنون رزم را همزمان با مدیریت و مهارت کشورداری  از اساتید ورزیده  و خبره روزگار فراگرفته بود.

پدر با توجه به توانایی های او،  به این پسرش علاقه خاصی داشت و بیشتر تمایل داشت او جانشینش شود تا دو برادر بزرگترش!

در آن زمان مرسوم بود که هر وقت یکی از شاهزادگان به سن ازدواج می‌رسید پادشاه بنا به صلاحدید کشور، دختر یکی از بزرگان یا وزرا را به عنوان همسر شاهزاده انتخاب و  خود مراسم جشن و پایکوبی و ازدواجشان را مهیا می‌ساخت.

به همین منوال پادشاه برای دو برادر بزرگتر شاهزاده همسرانی زیبا و مناسب برگزید و به عقد ایشان در آورد، تا اینکه نوبت  به شاهزاده قصه ما رسید‏، ‌از آنجا که این شاهزاده نزد پدر خیلی عزیز بود پادشاه سعی کرد بهترین دختر آن زمان را برای او پیدا کرده و به عقد او درآورد، غافل از آنکه شاهزاده دلش در گرو دختر دیگری بود.

 

  • رها

فکر میکنم یه علاقه قبلی سر بازکرده

نمیدانم شاید توهمی بیش نیس

ولی خب...

نمیدانم!


+ قسمت اول نمایشنامه به دستم رسید الساعه منتشرش میکنم

  • رها

همین هفته پیش بود اما انگار مدتها میگذرد!

زمان سر لجبازی دارد

آن وقت که باید بگذرد نمیگذرد

ان وقت که نباید....



هی ادعا کردی شعورت بی نهایت

این ادعا کردن خودش  یک بی شعوری ست...

  • رها