داستانک
سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۸ ب.ظ
لنزهای آبی را از چشم هایش بیرون آورد، چشمانش قرمز شده بود،سرش درد میکرد. دراز کشید
سرش را تکان داد._ انگار بخواهد فکر مزاحمی را از سرش بیرون کند_ لاک سرمه ایش را برداشت. تلویزیون را روشن کرد روی کاناپه نشست. پاهایش را جمع کرد. شروع کرد به لاک زدن، تلفن زنگ خورد زیر لب گفت: حرومزاده حوصله اش را نداشت از برق کشیدش تلویزیون را خاموش کرد روی کاناپه دراز کشید. نفهمید کی خوابش برد...
+کالیگولا را دیدم شاید توضیحی بدهم درباره اش...
- ۹۴/۰۷/۱۴
جالب بود...ممنون!