شاهزاده عاشق
قسمت دوم
روزی پادشاه شاهزاده را احضار کرد و به او گفت که وقت آن شده هرچه زودتر مثل برادرانش ازدواج کند و نیز گفت که خود را برای ازدواج با دختری که او انتخاب میکند مهیا کند.
شاهزاده قصه ما سالها پیش وقتی همراه با یه کاروان تجاری به کشور همسایه سفر کرده بود، هنگام استراحت کاروانیان به صحرا رفت تا از مناظر دیدنی کشور همسایهشان بازدید کند، همینطور که در دشت و صحرا با اسب به تاخت میرفت ناگهان از دور دید توی صحرا یک قصری هست رفت تا به آن رسید و در سایۀ قصر خوابید، از خستگی زیاد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه آن شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر دید، یک جوان خیلی زیبا در سایۀ قصر خوابیده است از بس که پسر خوشگل بود دختر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق پسرک شد و نمیدانست که این پسر شاهزاده کشور همسایه است. دختر پادشاه از روی قصر یک دانه مروارید به صورت پسر انداخت. پسرک از خواب بیدار شد به بالای قصر نگاه کرد دید دختر خوشگلی لب بام قصر است دختر از پسر پرسید:«تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» پسر جواب داد: «من پسر پادشاه کشورم هستم که همراه با کاروانی برای تجارت به اینجا آمدهام در بین راه خسته شدم آمدم در سایۀ این قصر خوابیدم، شما کی هستید؟ دختر پادشاه هم جواب داد: منم دختر پادشاه این دیار هستم، شاهزاده هم که با دیدن جمال و زیبایی دختر قند در دلش آب شده بود با شنیدن این موضوع آنقدر خوشحال شد که حد و حساب نداشت، دختر پادشاه هم از او خیلی خوشش آمده بود چند دانه مروارید به او داد و از او خواست تا به قصر بیاید.
- ۹۴/۰۷/۱۴